خاطرات شهدا 3
ارسال شده در
89/6/24:: 9:42 صبح
توسط محمد سعادتخواه
کمکم کن
همسر حاج ابراهیم همت میگوید پس از شهادت حاج ابراهیم آنقدر عرصه بر ما تنگ شد که واقعاً برایمان مشکل بود. روزی بچهام تب بالایی داشت و نزدیک بود بمیرد. بچه را بغل کردم، هر کاری میکردم تا آرامش کنم نتیجه نداد. عصبانی شدم و با روح حاج همت دعوا کردم. گفتم: ابراهیم خیلی نامردی. خودت رفتی تو بهشت، آسوده شدی؛ منو با این بچهها تنها گذاشتی. لااقل بچ? مریضت رو که داره میمیره بغلش کن.
قسم میخورد و میگفت: دیدم حاجهمت همون موقع اومد و بچهرو که در تب میسوخت بغل کرد. چند دقیقه نوازشش کرد و داد دست من. دیدم که بچه دیگه تب نداره. گفتم شاید بچه مثل بعضی از مریضایی که در حالت احتضار تبشون قطع میشه و بعدش میمیرن داره تموم میکنه. سریع بچه را به بیمارستان بردم. بعد از معاینه، پزشک گفت: خانم، این بچه سالم است ببریدش!
کلمات کلیدی :
» نظر